9

آیا تا بحال چیزی در رابطه با همزاد های موازی شنیده اید ؟ در این مطلب قصد داریم شما را با این موضوع بیشتر آشنا سازیم. همین الان که ما در حال زندگی کردن هستیم ، همزاد هایی از ما در قسمتی دیگر از کهکشان زندگی می کنند. تنها تفاوتی که بین ما و همزاد هایمان است ، این موضوع است که در زمانی که ما خوشحال هستیم آنها اندوهگین بوده و زمانی که آنها سرشار از نشاط بوده ما در ناامیدی به سر می بریم.

مقدمه:

تفاوت این همزادهای موازی با ما در این است که آن ها برعکس ما هستند و وقتی ما از زندگی آزرده و افسرده ایم، آن ها شاد و خوشحال اند و وقتی ما احساس یأس و ناامیدی می کنیم و دیگر چیزی برای از دست دادن در خود نمی بینیم آن ها برعکس در اوج امید و غنائی به زندگی کاملی می اندیشند.

همزادهای موازی دیدنی اند و هرچند بسیاری معتقدند که ما فقط در رویاهای شبانه می توانیم آن ها را ببینیم ولی در بیداری و زندگی هشیارانه هم می توان احساس همزادها را در درون خود تجربه کرد و از چشمان آن ها به زندگی نگاه کرد. وقتی حس متفاوت زندگی همزادها کنار هم گذاشته می شود ما می توانیم درخشش امید و شاهکار خالق هستی را از لابه لای رفتار و تفکر آن ها به یکباره کشف کنیم و همین کشف یک باره است که سلسله داستان های همزادهای موازی را لایق نام ”حکایات روشنائی“ می کند.

بیائید با هم اولین داستان هم زمان همزادها را بخوانیم. داستان هائی که با هم رخ می دهند و اتفاقات عین هم هستند اما به خاطر تفاوت نگاه افراد درگیر در این داستان ها یک شرایط ثابت و مشابه معانی متفاوت و مختلفی را آشکار می سازد.

زهرا گوشی تلفن را زمین گذاشت و بلافاصله با صدای بلند شروع به گریه کرد. او در آغاز روز انتظار شنیدن این خبر سنگین و تکان دهنده را نداشت. روی زمین نشست و زارزار با صدای بلند بر بخت بد خویش لعنت فرستاد. همسرش به او زنگ زد و گفت که از کار اخراجش کرده اند و باید به دنبال شغلی دیگر باشد. تمام آرزوهای زهرا به یک باره دود شده بود و به هوا رفته بود. یک سال بیشتر نبود که او زندگی مشترک خود را با حامد شروع کرده بود و اکنون که تازه پس انداز کافی برای بهبود وضع زندگی جمع کرده بودند خبر اخراج حامد مانند پتک سنگینی بر سر زهرا فرود آمده بود. او با ناراحتی به سوی آشپزخانه رفت. زیر اجاق قابلمه غذائی را که در حال آماده شدن بود، خاموش کرد و در گوشه اتاق روی زمین نشست و زانوی غم در آغوش گرفت و شروع به فکر و خیال های منفی و سیاه کرد. از این که بقیه دوستان و آشنایان راجع به زندگی آن ها چه می گویند بسیار غصه خورد و بعد از آن در مورد مشکل یافتن کار مناسب و هم شأن خودش و حامد فکر کرد. با خودش گفت که دیگر باید سر کار برود و کارهائی را که می توانست انجام دهد، روی کاغذ یادداشت کرد و در مورد تک تک آن ها فکر کرد. به خاطرش آمد که باید امروز سر تمرین بدنسازی می رفت. اما با بی حالی شانه هایش را بالا انداخت و با خود گفت: ”دیگر بدنسازی چه فایده ای دارد!؟ وقتی حامد بیکار می شود دیگر پرداختن به این تفریحات غیرضروری کار بیهوده و بی معنائی است“. زهرا زیر لب افسوس خورد و گفت: ”خدایا! چند ماه می توانیم با پس اندازمان زنده بمانیم!“ و بعد زارزار گریست. او تا غروب هنگام آمدن حامد همین طور یکریز گریه کرد و غصه خورد.

غروب که حامد به خانه برگشت با چشمان گود افتاده زهرا و محیط گرفته خانه ای روبه رو شد که با خانه دیروز تفاوت می کرد. حامد هم ناگهان حس کرد که غم عالم بر دلش هوار شد و او هم بی آن که با زهرا صحبتی کند به اتاقش رفت. در را بست و روی زمین دراز کشید و به کارهای بی ارزش و پستی که باید از این به بعد به آن ها تن در دهد، فکر کرد. محیط منزل زهرا و حامد بسیار حزن انگیز و گرفته است.

”همزاد حامد“ گوشی تلفن را زمین گذاشت و کمی غمگین شد. اما بعد بلافاصله زیر لب زمزمه کرد: ”خیر و صلاح هر انسانی در همان اتفاقی است که همین الان در حال رخ دادن است. پس در اخراج حامد از این کار، خیر و برکتی فراوان برای زندگی او و زهرا نهفته است که باید این خیر و برکت درک و احساس شود و از خالق هستی به خاطر این خیر و برکت تشکر شود“. به همین خاطر ”همزاد زهرا“ بلافاصله با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت: ”خداوندا! نمی دانم چه تقدیری برای من و ”همزاد حامد“ رقم زده ای!؟ ولی هر چه هست چون تو مقدر ساخته ای پس خیر است و من چشم انتظارم تا برکت آن را از همین الان در زندگی ام شاهد باشم. ”همزاد زهرا“ هیچ وقت از شنیدن اخبار به ظاهر سنگین و تکان دهنده یکه نمی خورد. او چون بر این باور بود که خالق هستی هرگز اتفاق بد و نامیمونی را به زندگی آن ها راه نخواهد داد انتظار هر نوع خبر سنگین و تکان دهنده ای را در هر لحظه از زندگی اش داشت. ”همزاد زهرا“ نفسی عمیق کشید از جا بلند شد و دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: ”خالق بزرگ چشم انتظارم تا ببینم امروز چه هدیه ای برای من و همسرم مهیا ساخته ای؟!“ چند لحظه پیش ”همزاد حامد“ همسرش به او زنگ زده بود گفته بود که به خاطر تعدیل نیرو مدیران شرکت، عذرش را خواسته اند و او باید به دنبال شغلی دیگر باشد.

”همزاد زهرا“ احساس می کرد که با این فرصت ایجاد شده، او و همسرش ”همزاد حامد“ می توانند برای تحقق آرزوهای مشترک خود امیدوارتر باشند و فرصت بیشتری در اختیار داشته باشند. او هنوز یک سال بیشتر نبود که زندگی زناشوئی خود را با ”همزاد حامد“ شروع کرده بود و اکنون نسبت به روز اول به اندازه کافی پس انداز برای روز مبادا جمع کرده بودند. خبر بیکار شدن ”همزاد حامد“ مانند زنگی دلنشین در سر ”همزاد زهرا“ می پیچید و زندگی متفاوت و پر شر و شوری را به او نوید می داد. او با خوشحالی به سوی آشپزخانه رفت. زیر اجاق ظرف غذائی که در حال آماده شدن بود، خاموش کرد و با خود گفت که امروز باید غذائی متفاوت برای ”همزاد حامد“، همسرش، فراهم کند. غذائی که شایسته این روز بزرگ در زندگی آن ها باشد. او تصمیم گرفت با همسرش امروز بیرون غذا بخورند و از این فرصت به دست آمده استفاده کنند و لذت ببرند.

بلافاصله به خاطرش آمد که وقت تمرین بدنسازی است و باید سریع خودش را به کلاس برساند. با خودش گفت که امروز در منزل تمرین می کنم و در حین تمرین راجع به کارهائی که می توانیم با همین امکانات با همسرم انجام دهیم فکر می کنم.

تفکر یک کار دو نفره و مشترک با همسرش ”همزاد حامد“ دلش را سرشار از شادی و خوشی می ساخت. با خود گفت که از فردا همسرش هم می تواند در تمرینات بدنسازی همراه او باشد و از فرصت های آزاد زندگی بهتر استفاده کند.

”همزاد زهرا“ گفت: ”خدایا! از این که این فرصت تغییر را در اختیار ما قرار دادی هزاران بار تو را سپاس می گویم“ و بعد از فرط شادی بی اختیار اشک شوق در چشمانش جاری شد. او تا غروب، وقت آمدن ”همزاد حامد“، سر از پا نمی شناخت.

غروب که ”همزاد حامد“ به خانه برگشت با چشمان شفاف و شاد و براق همسر و محیط پرانرژی خانه ای روبه رو شد که با خانه دیروز زمین تا آسمان فرق می کرد. ”همزاد حامد“ به یک باره احساس کرد که دیگر غصه بیکاری مثل قبل سنگین و طاقت فرسا نیست و برعکس یک خبر خوب و شادی بخش محسوب می شود. ”همزاد زهرا“ به او گفت که باید با شام خوردن در بیرون منزل تفاوت این روز را با روزهای دیگر جشن بگیرند. او فرصتی خواست تا استراحت کوتاهی داشته باشد و خودش را برای رفتن به بیرون آماده کند. ”همزاد حامد“ به اتاقش رفت در را بست و چند دقیقه ای روی تختش دراز کشید و به آینده روشنی که منتظرش بود اندیشید. سپس بلافاصله از جا برخاست و گفت: ”خداوندا تو را به خاطر این همه خوشبختی سپاس می گویم! “ فرشتگانی که بالای خانه آن ها پرواز می کردند به خوبی می دیدند که محیط منزل این جفت همزاد، مملو از امید و شادی است.