14

زندگی روزمره انسان در گیر احساسات گوناگون بسیاری است ، گاهی خوشحالیم ، گاهی ناراحت ، گاهی نیز عصبانی می شویم. این احساسات در زندگی همه وجود دارد و نمی توان آنها را انکار کرد. ما می توانیم با کنترل کردن این احساسات ، از زندگی بهتر و شاد تری بهره مند شویم.هیچ کس بدون موافقت ما نمی تواند ما را خوار کند ”النور روزولت“

ممکن است بگوئی: ”چطور می توانم کسی را که مشکلی واقعی برای من به وجود آورده، ببخشم؟“

هرگز روزی را که برای اولین بار گفته النور روزولت را بیان کردم، فراموش نمی کنم. سپس آن را به شکلی دیگر مطرح کردم: ”هرگز کسی نمی تواند بدون رضایت خودمان ما را عصبانی کند“.

یکی از حضار مخالفت کرد و گفت: ”تو خبر ندار یمن با چه جور آدم هائی کار می کنم. منظورت این است از دست کسی که سر من داد می کشد، عصبانی نشوم؟“

چه کسی تو را عصبانی می کند؟

احساساتت را مهار کن وگرنه دیگری این کار را برایت می کند ”ضرب المثلی چینی“

در همان جلسه، خانمی چنین اظهار عقیده کرد: ”من با حرف النور روزولت موافقم، چون خودم این مرحله را گذرانده ام. من پرستار اتاق عمل هستم و با یک جراح متخصص اعصاب کار می کنم. او خشن ترین آدمی است که تا به حال دیده ام. پزشکی حاذق است، اما از لحاظ مردم داری صفر است. پارسال در یک عمل جراحی دستیارش بودم و او از من چاقوی جراحی خواست، یک ثانیه طول کشید تا چاقو را به دستش دادم. او جلوی تمام گروه به شدت مرا سرزنش کرد و جلوی دوستانم حسابی کنف شدم. به شدت احساس حقارت می کردم و اگر به دلیل کارم نبود، همان موقع سرم را زیر می انداختم و از اتاق عمل بیرون می رفتم.

آن روز وقتی به خانه برمی گشتم، در فکر حرف های او بودم. وقتی به خانه رسیدم، در اوج خشم به تهیه شام پرداختم. محکم در یخچال را به هم می کوبیدم و با غیظ سبزی ها را خرد می کردم. سر میز شام به شوهرم گفتم که چه اتفاقی افتاده است. بازگو کردن آن واقعه بر آتش خشمم دامن زد و فریادکنان گفتم: ”این دکتر خیلی خیلی عصبانی ام می کند“.

شوهرم که سابقه ذهنی داشت، به آرامی پرسید: ”ساعت چند است؟“ به او نگاهی کردم. منظورش را نمی فهمیدم. جواب دادم: ”ساعت هفت است“ پرسید: ”چه ساعتی اتفاق افتاد؟“ گفتم: ”نه صبح امروز“.

هنوز هم مات و مبهوت بودم. تا اینکه شوهرم خردمندانه اشاره کرد: ”واقعاً این دکتر است که تو را عصبانی کرده؟“

از سر میز بلند شدم، از اتاق بیرون رفتم و نشستم و در این باره فکر کردم و متوجه شدم این دکتر نبود که مرا عصبانی کرده بود، او حتی آنجا نبود. من بودم که حتی در ذهنم او را سوار اتومبیل خودم کرده بودم. من بودم که او را به خانه ام راه داده و سر میز شام جائی برایش در نظر گرفته بودم. من بودم که هنوز به ماجرائی که ده ساعت پیش رخ داده بود، شاخ و برگ می دادم.

همان شب تصمیم گرفتم هرگز نگذارم آن پزشک جراح، زندگی خصوصی ام را مسموم کند. از آن پس، همه چیز را همان جا در بیمارستان رها می کنم و اجازه نمی دهم او شب های مرا در خانه تباه کند.

چه کسی دشمن است؟

عدم کنترل احساسات درست مانند هدایت کشتی بی سکان است که به محض اولین برخورد با تخته سنگ قطعه قطعه می شود. ”مهاتما گاندی“

چه کسی را با خودت به خانه می آوری؟ برای چه کسی سر میز شام جا باز می کنی؟ رئیس منتقد که فقط به خطاهای تو توجه دارد و هیچ یک از کارهایت را تأیید نمی کند؟ همکاری که با رفتار ناخوشایندش حاضر به همکاری نیست؟ همسایه ای که بابت رشد درختان تو، در کنار دیوار خانه اش عصبانی است؟

سالی کمپتون گفته است: ”جنگیدن با دشمنی که در ذهن تو جای دارد، مشکل است“.

با خودت عهد کن هرگز در مورد افراد سختگیر فکر نکنی و آنان را در ذهن نپرورانی. آنان این قدرت را دارند که آرامش ذهنی تو را بر هم بزنند. از حالا به بعد، به جای اینکه بر فردی تمرکز کنی که تو را ناراحت می کند، مسئولیت خلق و خوی خودت را به عهده بگیر.

چارلز داروین اظهار داشته است: ”متعالی ترین مرحله در آداب اخلاقی زمانی است که باید اختیار افکار خود را در دست داشته باشیم“. چرا باید روی موقعیت هائی انگشت بگذاری در حالی که می توانی با تمرکز نکردن بر آن، جنبه های خوشایندتر زندگی را در نظر بیاوری؟

روانشناسان موعظه می کنند: ”به من بگو به چه توجه می کنی تا به تو بگویم چه آدمی هستی“ اگر ذهن و حواست را متوجه فردی نفرت انگیز کنی، خودت هم نفرت انگیز خواهی شد.

دور خودت سپر آرامش بکش

کسی که به خودش احترام می گذارد، از شر دیگران در امان است. او زره ای به تن دارد که هیچ کس نمی تواند به آن رسوخ کند. ”هنری لانگ فلو“

زنی جوان می گفت: ”من هم برای کسی کار می کردم که شبیه همان پزشک جراح بود. وقتی دانشجو بودم، برای تابستان در یک کارخانه کار گرفته بودم. سرپرست قسمت ما هر کاری می کرد تا زندگی را به ما زهر کند. عمداً حرف های نیشدار می زد و اگر اعتراض می کردیم، حالتی معصومانه به خود می گرفت و می گفت: ”تحمل شوخی را هم نداری؟“ یا می گفت: ”ای بابا، شوخی کردم“.

هر جا می رفتم، دائم آن زن را در ذهنم با خودم می بردم. راجع به او با دوستانم، همکارانم و هر کسی که گوشی شنوا داشت حرف می زدم.

حتی در روزهائی که در مرخصی بودم، او با من بود، حتی آخر هفته، حالا متوجه می شوم او نبود که مرا بدبخت و درمانده کرده بود. من خودم این کار را با خودم می کردم که باعث می شد اطرافیانم را هم بدبخت کنم. مثل شخصیتی شده بودم که همیشه ابری از گرد و غبار من، نفرت و انزجار بود.

پدرم به من گفته بود باید متوجه باشم که اصلاً منطقی نیست در محیط کاری ام همه مرا دوست داشته باشند. او از من پرسید در مورد رفتار سرپرستم کاری کنم و من جواب دادم که بعدی است. چند تا از همکارانم در این مورد شکوائیه ای پر کرده بودند که نادیده گرفته شده بود، چون همه ما موقت بودیم. پدرم گفت دو راه بیشتر ندارم یا قد علم کنم و او را به مبارزه بطلبم یا خفه شوم و صدایم درنیاید. متوجه شده بودم که نمی توانم رفتار او را تغییر دهم و اتحادیه هم از او حمایت می کند چون کارمند ارشد بود و سابق کارش هم زیاد بود. دلم نمی خواست کارم را ول کنم چون برای شهریه ام به پول احتیاج داشتم. بنابراین تصمیم گرفتم خودم را عوض کنم.

هر وقت او دور و برم بود، یک سپر آرامش به دور خودم می کشیدم و دیگر مهم نبود چه می گوید و چه می کند. آزارهای او فقط به زره من می خورد و دیگر به من آسیب نمی رساند. این روش کمک کرد از تابستان بهره ببرم“.

ِ● هدر دادن وقت در برابر لذت بردن از وقت

عاشق زندگی هستی؟ پس وقت خودت را هدر نده. صدقه سر زمان است که زندگی ساخته شده. ”بنجامین فرانکلین“

یکی از شرکت کنندگان در همایش گفت که در این مورد چه اقدامی کرد. ”من و زنم عادت داشتیم هر شب اعصاب خرد شدن های سر کارمان را به خانه بیاوریم. اما همایش به من کمک کرد بفهمم ما از شب هایمان لذت نمی بریم چون صرفاً راجع به کارمان حرف می زنیم. سعی کردیم از گفته النور روزولت پند بگیری و خانه مان را به بهشت تبدیل کنیم.

حالا وقتی به خانه می رسیم، هر دو فقط یک ربع وقت داریم راجع به روزمان حرف بزنیم. فقط همین. هیچ حرف کینه توزانه و عنادی در مورد اینکه چه کسی چه کار کرد، جایز نیست. ما روزی دوازده ساعت در محل کار و مسیر رفت و آمد هستیم. این خودش کاری است. پس چرا دائم مشکلاتمان را زنده کنیم؟ خیلی چیزهای دیگر هست که می شود درباره اش حرف زد که خیلی هم جالب تر است. حالا هر دو چشم به راه هستیم که شب بشود“.

آرامش، حرفه ای درونی است

بیشتر مردم همانقدر خوشحالند که می خواهند خوشحال باشند. ”آبراهام لینکلن“

اگر بخواهیم گفته آبراهام لینکلن را به بیانی دیگر به کار ببریم، می توانیم بگوئیم: ”بیشتر مردم همانقدر ناراحت هستند که می خواهند ناراحت باشند“.

من تا ابد سپاسگزار مربی تنیس خودم هستم که چشمان مرا به روی این فلسفه باز کرد. گروه ما بعد از شکستی مفتضحانه از تیم رقیب با مینی بوس به باشگاه برمی گشت. دوستانم در حال گفت وگو درباره تدابیر روانی تیم مقابل بودند.

تیم رقیب نهایت سعی خود را کرده بود تا به هر نحو روحیه ما را خراب کند و برنده شود.

ناگهان مربی ما به طرف یک استراحتگاه بین راه رفت و مینی بوس را نگه داشت و خیلی جدی به ما گفت پیاده شویم. خودش هم روی نیمکتی نشست و شروع به حرف زدن کرد.

”خانم ها، من حرف ها شما را شنیدم. یعنی غرولندهای شما را شنیدم و دیگر حالم دارد به هم می خورد. از سرزنش دیگران دست بردارید. درست است که بازیکنان، غیرمنصفانه بازی می کردند اما خوب، زندگی این است دیگر. می توانی تمام روز آه و ناله کنی و احمق باشی، یا عقلت را به کار بیندازی و مثل قهرمان ها رفتار کنی. از حالا به بعد دلم می خواهد طوری رفتار کنید که به خودتان ببالید، حالا رقبا هر کاری هم که کرده باشند. هیچ کس نمی تواند روحیه شما را خراب کند، مگر خودتان اجازه دهید. صرفاً زمانی بازنده هستید که آنان موفق شوند شما را در حد خودشان تنزل دهند. حالا بهتر است سوار ماشین شوید و تنها چیزی که می خواهم بشنوم، این است که چطور در مسابقه بعدی برنده شوید“.

روانشناس بی. اف. اسکینر می گوید: سؤال این است که آیا رویدادها و زورگویان اختیار ما را در دست دارند یا اختیار ما دست خودمان است؟“

از دادن قدرت به رویدادها و زورگویان. نیروهائی که تو را ناراحت می کنند، دست بردار و وقتی زندگی بر وفق مرادت نیست، دیگران را نکوهش نکن.

داری فکر می کنی گفتنش آسان است. حق با توست. این مسئله همیشه یکی از چالش های بشر بوده و خواهد بود. به همین دلیل است که در مبحث بعدی به فلسفه های عده ای از متفکران برجسته اشاره می کنیم تا با قبول باورهای خردمندانه آنان و پرورش و توسعه ذهن خودت، بهتر بتوانی موقرانه بی عدالتی های زندگی را به جای اینکه تحت تأثیرشان قرار بگیری، مهار کنی.

رهنمودی برای مهار احساسات

نامزدت ناغافل تو را رها می کند. باورت نمی شود بعد از دو سال یک دفعه تو را ترک کرده باشد. حیرانی که چه شد و چرا زودتر صدای زنگ خطر را نشنیدی. برای فراموش کردن مسئله اوقاتی سخت داری و دیگر عزت نفسی برایت نمانده، چه می کنی؟