9

شما با دیدن نوزاد های تازه متولد شده می توانید در یابید که عواطف آنها هنوز تکامل نیافته است و حس عاطفی آنها بسیار کم است. آنها فقط برای فراهم کردن نیاز های خود گریه می کنند. اما با گذشت چند روز کم کم شروع به نگاه کردن به اطراف و جمع آوری اطلاعات در مورد محل زندگی خود می کنند. این مسئله نشان می دهد که عاطفه نوعی خصیصه اکتسابی است و به مرور زمان تکمیل می شود.

وقتی تغذیه آنها موقتاً قطع می شود یا تغییر می كند، دست و پا می زنند، لبخند می زنند و احساس رضایت می كنند. اگرچه از نظر نشستن، خوابیدن و حتی چهره، حالت های زیادی از خود بروز می دهند، (اما) مجموعه عواطف غیر وابسته ای كه آنها به نمایش می گذارند نسبتاً اندك است. با این وجود، در طول ماه ها و در حقیقت، تا پایان سه سالگی، همین كودكان عواطف فراوانی را ابراز می كنند و در واقع، بعضی ها عقیده دارند كه تا این سن، می توان گفت تمام عواطف بزرگ سالی در آنها به وجود آمده است. (لوئیس، ۱۹۹۲) در طول سه سال، بروز و میزان عواطف انسانی از كم به زیاد تغییر كرده است. برای درك این رشد سریع، ضروری است موضوعاتی را كه به بیان دقیق رشد عواطف كمك خواهد كرد، مورد توجه قرار دهیم. اولین موضوع تحت عنوان «مكان شناسی۳ ویژگی های عاطفی» مطرح است. در درون این بحث، رشد خصیصه های مذكور مورد ملاحظه قرار گرفته است. سرانجام به توالی رشدی در طول این سه سال از زندگی نیز توجه شده است.

مكان شناسی عاطفه

برای بحث درباره موضوعات رو به رشد، شامل تحقیق در زمینه عاطفه، آنچه حایز اهمیت است اینكه ابتدا روشن شود منظور ما از واژه «عاطفه»۴ چیست. واژه عاطفه مانند واژه «شناخت» به دسته ای از محرك ها، رفتارها، حالات و تجربیات اشاره دارد. اگر ما بین این خصیصه های عاطفه فرق نگذاریم، تحقیق در زمینه آنها و رشد آنها با مشكل مواجه می شود. برای نمونه، زجونك (Zajonc, ۱۹۸۲) ثابت كرد كه عواطف می توانند بدون شناخت ها رخ دهند، در حالی كه لازارس ( Lazarus,۱۹۸۲) ثابت كرد كه عواطف مستلزم شناخت اند. همان گونه كه خواهیم دید، هر یك از این دو، سیمای متفاوتی از زندگی عاطفی را بیان كرده اند. به همین سبب، هر یك توانسته به دیدگاهی كاملا متضاد با دیگری دست یابد، بدون اینكه استدلال مربوط به خود را به خطر اندازد. دلیل این امر كاملا ساده است: آن گونه كه خواهیم دید، زجونك از عواطف به عنوان حالت ها، بحث می كرد، در حالی كه لازارس به عنوان تجربه. به عبارت دیگر، زجونك عاطفه را حالت می پنداشت، در حالی كه لازارس آن را تجربه می انگاشت.

محرك های عاطفی

برای پیدایش و بروز یك عاطفه، برخی حوادث برانگیزاننده ـ چیزی كه من آنها را «محرك عاطفی» می نامم ـ باید سبب تحول در حالت ارگانیسم۵ گردند. تغییر حالت ارگانیسم یا اندامواره می تواند متأثر از تحول در یك ایده یا دگرگونی در حالت فیزیولوژیكی بدن باشد. حوادث سبب ساز ممكن است محرك های بیرونی و یا محرك های درونی باشند. محرك های بیرونی ممكن است غیر اجتماعی (مانند صدای گوش خراش) یا اجتماعی (مانند جدایی از یك محبوب) باشند. محرك های درونی ممكن است از تغییرات در حالات فیزیولوژیكی خاص تا فعالیت های شناختی پیچیده را در بر گیرد. از این رو، چون بدیهی است كه تشخیص و به كارگیری یك محرك درونی سخت تر از محرك بیرونی است، جای تعجب نیست كه اغلب تحقیقات به محرك بیرونی می پردازند; یعنی، تلاش می كنند دقیقاً مشخص نمایند چه خصیصه هایی از محرك، عاطفه را فعال می كند.

مسئله اساسی در تعریف یك محرك عاطفی این است كه تمام محرك ها نمی توانند به عنوان محرك های عاطفی معرفی شوند. برای مثال، یك جریان شدید هوای سرد ممكن است سبب پایین آمدن درجه حرارت بدن شده و موجب لرزیدن انسان گردد، اما هیچ كس این اتفاق را یك حادثه عاطفی تلقّی نمی كند. به طور كلی، ما برای معرفی یك حادثه به عنوان محرك عاطفی از حس مشترك مان استفاده می كنیم. بنابراین، برای مثال، دیدگاه یك ناآشنا در مورد یك دستگاه پرتگاه دیداری۶ و یا تجربه آن رویداد معمولا محركی برای ترس است. اما رهیافت والدین آشنا به آن چنین نیست، بلكه در نظر آنها از این دستگاه به عنوان محركی برای اندازه گیری لذت یا شادی استفاده می شود. حوادثی كه از آنها برای برانگیختن عواطف خاص استفاده می كنیم، برخاسته از تجربیات كلی ما هستند. متأسفانه، چنین تجربیاتی ممكن است درست نباشند. همان گونه كه در تحقیقات مربوط به ترس مشاهده شد، همه كودكان در مقابل یك رویكرد ناآشنا از خود ترس نشان نمی دهند. (لوئیس و روزنبلوم Rosenblum، ۱۹۷۴)

مسئله ماهیت محرك ها حتی زمانی جدی تر می شود كه ما تلاش كنیم واكنش های فیزیولوژیكی نسبت به رویدادهای عاطفی را اندازه گیری نماییم. برای مثال، در نمایش یك فیلم ترسناك و سنجش پاسخ فیزلوژیكی به آن فیلم، می توان محرك را یك محرك ترسناك پنداشت. آنچه به طور فیزیولوژیكی ظاهر می شود، به عنوان پاسخ به ترس انتخاب شده است. وقتی از آزمودنی ها در خصوص ماهیت محرك و عواطفی كه تولید می كند، پرسیده شد، اغلب موارد (۱) به عقیده آنها، عاطفه ایجاد شده هیچ ارتباطی با محرك نداشت; (۲) آنها چندین واكنش عاطفی گوناگون ایجاد كردند. سوارتز (Schwartz) و وینبرگر (Winberger) (۱۹۸۰)، برای مثال، وقتی از آزمودنی ها خواستند كه نسبت به مجموعه حوادث مختلف عواطف خود را بگویند، دریافتند كه آنها برای یك محرك مشابه عواطف متفاوتی مطرح كردند. من و همكارم (لوئیس و مایكلسون Michalson، ۱۹۸۳) نیز از عده ای خواستیم به عواطفی كه هنگام رفتن به جشن ازدواج فرزندشان و یا مرگ یكی از والدینشان، در آنها ایجاد می شود، توجه كنند.

این افراد در پاسخ عواطف متفاوتی نسبت به هر یك از این محرك ها گزارش كردند. این گونه تحقیقات نشان می دهد كه اطلاعات ما، به استثنای تجربه كلی، درباره ماهیت محرك های عاطفی اندك است. در حالی كه از نظر علمی درباره اینكه چه عواطفی تحریك شده و چه رویدادهای محركی آنها را تحریك كرده است، اطلاعات اندكی وجود دارد. اما این مورد روشن است كه در یك فرهنگ به نظر می رسد افراد از یك دانش كلی در خصوص اینكه چگونه باید نسبت به رویدادهای محرك خاص واكنش عاطفی از خود نشان دهند، برخوردارند. بنابراین، برای مثال، در فوت پدر یا مادر یا یك دوست، ما از عاطفه ای كه احتمالا دیگران دارند و یا انتظار بروز آن می رود، آگاهی داریم. (در یك صحنه نمایشی) یادگیری دیالوگ مربوط به عواطف مناسب در وضعیت های تحریكی، چه این عواطف یا نمایش واقعی باشند یا نباشند، به ما می فهماند كه دانش مربوط به محرك های عاطفی و پاسخ های عاطفی مناسب، امری اكتسابی است.

با مروری بر این موضوع (به هریس، ۱۹۸۹ مراجعه شود)، اطلاعات مربوط به كسب چنین دانشی از سوی كودكان نشان می دهد كه چون كودكان تا ده سالگی نسبت به عواطف مناسب به سبب محرك های انگیزشی مناسب احساس خوبی دارند، یادگیری این دیالوگ های عاطفی ظاهراً خیلی زود رخ می دهد. لوئیس (۱۹۸۹) برای مثال، از كودكان خواست بگویند احتمالا چه بیان عاطفی را برای هر یك از این رویدادها انتخاب می كنند: دریافت جایزه در یك جشن تولد، گم شدن از كنار مادر در یك مغازه بقالی، و افتادن و صدمه دیدن. كودكان ۳ تا ۵ سال توانسته بودند پاسخ مناسبی به این درخواست بدهند. با این شیوه، بزرگ ترها نیز به دیالوگ های عاطفی مشابه پاسخ خواهند داد. برای كودكان یادگیری آنچه در فرهنگ آنها مناسب و مطلوب تلقّی می شود، مهم است. آنها چنین دانشی را خیلی زود كسب می كنند.

كسب چنین دانشی ضرورتاً به این معنا نیست كه موقعیت ها، عواطفی را ـ كه عموماً عقیده بر این است كه تحت آن موقعیت پدید می آیند ـ ایجاد نمی كنند. آنچه كه ضروری است به آن اشاره شود این است كه حوادث محرك خاص به احتمال زیاد برخی عواطف را تحریك می كنند و برخی را تحریك نمی كنند. محرك های عاطفه می تواند فعالیت مربوط به چیزی باشد كه یك كودك برحسب اینكه چگونه رفتار كند، فراگرفته است، و نیز می تواند فعالیت مربوط به جریان خودكاری باشد كه به وسیله آن حوادث خاص عواطف خاصی را برمی انگیزاند.

تكامل محرك ها

دسته ای از محرك ها تاریخچه تكاملی كوتاهی دارند. یك صدای بلند و ناگهانی موجب هول و هراس و احتمالا ترس در سرتاسر وجود انسان می گردد. نمایان شدن یك حادثه دیداری موجب هراس و توجه و شاید هم ترس می شود. منظره غذا، برای فرد گرسنه همیشه به عنوان یك محرك مثبت عمل می كند. بنابراین، ممكن است از جمله حوادث زیستی یا اكتسابی (كه یا به طور زیستی معین شده یا در اولین روزهای حیات آموخته شده) فرض شود كه به طور ثابت و یك پارچه موجب حالت عاطفی خاص می گردد. حتی برای این دسته از شبه محرك های خودكار، تجربه رو به رشد ارگانیسم ممكن است محرك را از عمل كردن به شیوه طبیعی خود بازداشته و یا فعالیت آن را محدود كند.

در دسته محرك های با یك دوره تكاملی (رشدی)، ساختاری كه از ارتباط محرك ـ پاسخ حمایت می كند احتمالا تحول می یابد. در این دسته، محرك هایی هستند كه از لحاظ زیستی به پاسخ مرتبطند و نیز محرك هایی وجود دارند كه از طریق تداعی های اكتسابی (روابط اكتسابی) به پاسخ مرتبط شده اند; مثلا، ترس نوزادان از غریبه ها ممكن است به طور زیستی طرح ریزی شده باشد. به مروز زمان، ترس از غریبه احتمالا كاهش می یابد; زیرا ساختار زیستی كه حمایت كننده ارتباط محرك ـ پاسخ است، فرو ریخته یا به سبب تجربه دستخوش تحول گردیده است. تداعی های اكتسابی بین محرك ها و پاسخ ها ممكن است همچنین تابع تحول رشدی باشد; زیرا ساختارهای جدید شكل گرفته یا ساختارهای كهنه از بین رفته است. برای مثال، شكل گیری ساختارهای جدید را می توان به تحولات شناختی نسبت داد.

اطلاعات مربوط به منابع متعدد نشان می دهد كه عوامل شناختی مهم در تعمیق اثرات دسته های حوادث در برانگیختن ترس نقش ایفا می كنند. (به كامپوز Campos و ستنبرگ Stenberg، ۱۹۸۱; فینمن Feinman و لوئیس، ۱۹۸۴ مراجعه شود.) تعدادی از این جریان های شناختی در اینجا مورد توجه قرار گرفته اند و به احتمال زیاد می توانستند به فهرست اضافه شده باشند. این ظرفیت ها به همان دقت و سودمندی مثال های مربوط به نقشی كه رشد شناختی ممكن است در تعمق رشد محرك های ترس ایفا كند، مورد اعتنا هستند. ابتدا، حافظه باید نقش مهمی در برانگیختن ترس ایفا كند. كودكان باید بتوانند حوادث زیانبار گذشته را شناخته و به خاطر بیاورند (تداعی كنند.) لباس سفید دكترها ممكن است درد را تداعی كند و بنابراین، مستلزم برانگیخته شدن ترس است.

بر مبنای انتظارشناختی، خشونت به خودی خود به نظر نمی رسد كه محرك ترس باشد. در حقیقت، خشونت مورد انتظار ممكن است برانگیختن باشد، و عاطفه خاص به وجود آمده ممكن است به این بستگی داشته باشد كه آیا ارگانیسم می تواند حادثه را جذب و كنترل كند. (لوئیس و گلدبرگ Goldberg، ۱۹۶۹) برخی از حوادث كه غیرقابل كنترلند، احتمالا ایجاد ترس نیز می كنند. (به گانار gannar، ۱۹۸۰ مراجعه شود.) ترسیم دوره رشدی (تكاملی) محرك ها كار دشواری است كه باید انجام شود. رشد سایر جریان های شناختی ـ طبقه بندی، فهرست بندی، استدلال، و مانند آن ـ نیز احتمالا باید بر محرك هایی كه پاسخ های عاطفی ایجاد كرده، تأثیر بگذارد; مثلا، ناكامی در انجام یك كار موجب افسردگی در كودكان زیر سن ۲۴ ماهگی می شود، در حالی كه ناكامی در انجام آن كار بعد از سن ۲۴ ماهگی احتمالا موجب شرم یا احساس گناه می گردد. یعنی همان محرك، متناسب با توان و ظرفیت شناختی كودكان، دو عاطفه متفاوت ایجاد می كند. پیش از اینكه كودكان بتوانند فعالیت های خود را با برخی معیارها بسنجند، ناكامی در دستیابی به یك هدف موجب افسردگی می شود. وقتی كودكان بتوانند خود را ارزیابی كنند، عاطفه به عنوان پیامد یك ناكامی احتمالا شرم یا احساس گناه است. (لوئیس، ۱۹۹۲) یافته هایی از این دست، چند مسئله مرتبط با محرك های عاطفی را به ما گوشزد می كند. این مسائل عبارتند از:

۱) برخی محرك ها ممكن است ارتباط مناسب زیستی خودكار با عواطف داشته باشند، در حالی كه برخی دیگر ارتباطشان با عواطف از طریق تداعی های آموخته (اكتسابی) است;

۲) افراد ممكن است با هم متفاوت باشند تا جایی كه محرك یكسان، عواطف متفاوت در آنها ایجاد می كند;

۳) رابطه بین محرك های عاطفی و نتایج عاطفی به عنوان كاركرد سیستم معنایی۷ افراد خاص تغییر می كند.

 

حالت های عاطفی

حالات عاطفی ساختارهایی انتزاعی اند. این حالات به مجموعه تغییرات در فعالیت جسمی / فیزیولوژی عصب تعریف شده اند. حالات عاطفی می توانند بدون ارگانیسم هایی كه قادرند این حالات را درك كنند، رخ دهند. افراد می توانند تحت تأثیر یك محرك خاص گرسنه باشند اما هنوز آن حالت گرسنگی را درك نكرده باشند. یك حالت عاطفی ممكن است مستلزم تغییراتی در پاسخ های هورمونال و فیزیولوژی عصب، و نیز تغییراتی در رفتار چهره ای، بدنی و گفتاری باشد. دو دیدگاه در ارتباط با حالات عاطفی وجود دارد. بر اساس نظریه نخست، این حالات با گیرنده های خاصی در ارتباطند; علاوه بر این، آنها فعالیت مربوط به این گیرنده ها را تنظیم می كنند. (ایزارد Izard، تامكینز، ۱۹۶۲ـ۱۹۶۳) در دیدگاه دوم، حالات عاطفی در ارتباط با گیرنده ها نیستند و تحولات خاصی به وجود نمی آورند; در عوض، آنها گرایش های پاسخ كلی هستند كه با شناخت های خاصی در ارتباطند. (ماندلر Mondler، ۱۹۷۵، ۱۹۸۰; اُرتونی Ortony، كلور Cloreو كالینز Collins، ۱۹۸۸; اسكاتر Schachter و سینگر Singer، ۱۹۶۲)

در دیدگاه نخست، اصل بر این قرار گرفته كه حالات عاطفی خاص، مؤلفه های فیزیولوژیكی به همراه دارند و نیز به صورت رفتاری های چهره ای و بدنی بیان شده اند. شباهت یكسانی بین عاطفه، مانند خشم، ترس، افسردگی یا شادی، و حالت خاص درونی وجود دارد. این دیدگاه مربوط به حالات عاطفی خاص، از زمان تدوین اولیه نظریه داروین (۱۹۶۵ / ۱۸۷۲)، به عنوان اساس آنچه كه به اعتقاد ما شباهت بین عواطف خاصی كه تجربه می كنیم و عملكردهای جسمانی ما مطرح می باشد، به كار رفته است. آنها حالات انتزاعی اند. به جز برای بیان حالات بدنی و چهره ای، هیچ شباهت یكسانی بین چنین تغییرات و عواطف فیزیولوژیكی انتزاعی یافت نشده است. دانشمندانی كه عملكرد مغز را بررسی كردند (دیویدسون Davidsonو فاكس Fox، ۱۹۸۲; نلسون Nelsonو باسكت Bosquet، ۲۰۰۰; نلسون و بلوم Bloom، ۱۹۷۷) و كسانی كه به بررسی تغییرات دستگاه عصبی خودكار خاص پرداختند، برخی شباهت های بین حالات درونی خاص و عواطف خاص را ثابت كردند. با این وجود، شاهدی برای حالات خاص وجود ندارد.

نظریه های غیرحالتی ماهیتاً شناختی، كمتر به شباهت خاص بین حالت درونی و عواطف استدلال می كنند، در عوض، فعالیت شناختی در نظر آنها معین كننده عواطف خاص است. چه مدل های انگیختگی كلی، مانند مدل اسكاتر و سینگر (۱۹۶۲)، و چه مدل های نظریه شناختی، بر طبق مبنای اصلی خود وجود حالات خاص را انكار می كنند; در عوض (در نظر آنها) عواطف معلول اندیشیدن است. (اُرتنی، ۱۹۸۸)

حالت های خاص، كه دارای محرك های خاص برانگیختگی هستند، وجود دارند. مثلا، نظریه ساز و كارهای راه اندازی فطری (IRMs) اظهار می دارد: حیواناتی كه از خود یك پاسخ ترس نشان می دهند، تحت تأثیر محرك خاصی قرار گرفته اند. دلیلی كه در اینجا مطرح می شود، این است كه شباهت مستقیمی بین یك محرك خاص و یك حالت خاص وجود دارد (كه موجب ترس در حیوان می گردد.) واتسون (۱۹۱۹) اظهار داشت: محرك های خاصی در نوزادان وجود دارد; (مثلا) ترس به واسطه احساس افتادن یا به واسطه صداهای بلند ایجاد شده است. به همین ترتیب، دانشمندان نظریه وابستگی استدلال كرده اند كه كودكان شادی و وابستگی خود را به كسانی كه از آنها مراقبت می كنند، نشان می دهند. (بولبی Bowlby، ۱۹۶۹) به عبارت دیگر، كاملا روشن است كه برخی عواطف خاص (معین) می تواند صرفاً از طریق فرایندهای شناختی ایجاد شده باشد.

برای مثال، محرك های معین فرایندهای شناختی ای را طلب می كنند، كه به نوبت می توانند حالات عاطفی خاص را برانگیخته یا ایجاد كنند. در چنین مواردی، برای تحریك یك حالت خاص شناخت لازم است، اما ممكن است از لوازم آن حالت نباشد. عاطفه شرم را در نظر بگیرید. فرد باید نسبت به شرم شناخت داشته باشد تا آن حالت رخ دهد. شرم هنگامی رخ می دهد كه افراد رفتارشان را با بعضی معیارها بسنجند و دریابند كه كوتاهی كرده اند. علاوه بر این، آنها در مجموع خود را عاجز و ناموفق ارزیابی می كنند. (لوئیس، ۱۹۹۲) چنین شناخت هایی به یك حالت عاطفی خاص منجر می شود كه ممكن است فعالیت جسمانی خاصی داشته باشد. دیدگاه های مطرح شده كاملا پیچیده اند:

۱) یك حالت عاطفی می تواند به طور خودجوش از طریق محرك های خاص برانگیخته شود; مثلا ترس حیوان وقتی شكارچی را می بیند. (IRM)

۲. حالات عاطفی به طور خودجوش از طریق بعضی از اندامواره های فطری برانگیخته نشده، بلكه ب) عكس، از طریق فرایندهای ارزیابی كننده شناختی تحریك شده است. پلتچیك Plutchik (۱۹۸۰) ومن (لوئیس، ۱۹۹۲) برای بیان تفاوت حالات عاطفی گوناگون به اختلاف بین اندامواره و سنجش شناختی استدلال كرده ایم.

۳) هیچ حالت عاطفی خاصی وجود ندارد، بلكه آنچه هست انگیختگی است كه از طریق رویدادهای اطراف آن تفسیر شده است. (اسكاتر و سینگر، ۱۹۶۲) در این مدل، یك حالت عاطفی وجود دارد، اما فقط یك حالت عاطفی كلی است.

۴) به طور كلی، هیچ حالت عاطفی وجود ندارد، بلكه فقط این فرایندهای شناختی هستند كه به عواطف خاص منجر می شوند.

این اختلاف آراء كاربردهای مهمی برای نظریه مربوط به رشد عاطفی دارد. آنچه روشن است اینكه حتی اگر حالت های عاطفی خاصی هم وجود داشته باشد، آن حالت ها ممكن است شباهت اندكی به زندگی عاطفی ما داشته باشند، چه تجربیات عاطفی و چه تجربه ما از عواطف. بنابراین، مثلا، شاید داشتن یك حالت عاطفی كاملا امكان پذیر باشد، اما اطلاعی از آن نداشته باشیم، آن را نادیده بپنداریم یا حتی منكر آن شویم. همچنین، ما ممكن است یك حالت عاطفی خاص داشته باشیم، اما مایل به بیان آن نباشیم. بنابراین، مثلا، شاید من از رئیس خود به سبب اینكه مرا ترفیع نداده ناراحت باشم، اما احتمالا وقتی او را می بینم این ناراحتی را اظهار نمی كنم. حالات عاطفی، در این صورت، انتزاعی اند، و برای اینكه بدانیم آیا خاص اند، كلی اند، یا وجود ندارند، نیاز به تحقیق بیشتری داریم.

اگر ما وجود حالات عاطفی را مسلم فرض كنیم، در آن صورت، در اغلب موارد باید این حالات را دگرگونی های طراحی شده گذرا در سطوح در حال جریان فعالیت فیزیولوژی عصبی / جسمانی تلقّی كرد. این تغییرات در حال جریان و گذرا در سطح فعالیت فیزیولوژی عصبی و جسمانی ما، نشانه وجود جریان ثابت تغییر است. بنابراین، تصور هوشیار بودن بدون داشتن برخی حالت های عاطفی یا سطحی از انگیختگی، دشوار است. به هر حال، چون نیازی نیست كه بین حالت عاطفی و تجربه عاطفی شباهتی وجود داشته باشد، بنابراین، دلیلی وجود ندارد كه فرض كنیم ما از حالت هایی كه در آن هستیم آگاهیم. این بدان معنا نیست كه این حالات، رفتار در حال جریان ما را تحت تأثیر قرار نمی دهند، بلكه منظور این است كه این حالت ها آشكار نیستند. (لوئیس، ۱۹۹۱)

رشد حالت های عاطفی

در بحث از موضوعات مربوط به رشد حالت های عاطفی، دو موضوع نیازمند بررسی است. اولین موضوع به ماهیت حالت های مختلف و چگونگی استنتاج آنها مربوط می شود. دومین موضوع راجع به دوره رشد حالت های عاطفی در هنگام پیدایش است. مثلا، اگر حالت های عاطفی، خاص تلقّی شوند، چگونگی رشد حالت های خاص نیاز به بررسی و توضیح دارد. دو مدل كلی امكان پذیر است. بر اساس مدل اول، حالت های عاطفی خاص از فرایندهای شناختی استنتاج شده اند. چنین فرایندهایی ممكن است كاملا رشدی بوده یا فعل و انفعالی باشند; مانند فعل و انفعالات ارگانیسم با محیط خود. مدل دوم برای رشد در پیدایش حالت های خاص نقشی قایل نیست; در عوض، فرض بر این است كه حالت های عاطفی مجزّا از هم، فطری اند.

در مدل اول، نوزاد دو حالت اساسی یا یك حالت دوقطبی در هنگام تولد دارد: یك حالت منفی یا پریشانی و یك حالت مثبت یا رضایت. حالت های بعدی با جداسازی این حالت دوقطبی اساسی پیدا می شوند. نظریه های جداسازی هم بر تعدیل حالت دو قطبی تأكید می كنند و هم بر حالت انگیختگی كلی. لحن دلنواز و انگیختگی ممكن است دو بعد مورد نیاز برای ایجاد حالت های عاطفی خاص باشند. این ایده از طرف بریجز (Bridges، ۱۹۳۲) مطرح شده بود كه فرضیه های متفاوتی در آن لحاظ شده است. افراد دیگری نیز مانند سپیتز (Spitz، ۱۹۶۵)، سروف (Sroufe، ۱۹۷۹) و امد گینزبور ( EmdeGaensbauer) و هارمون (Harmen، ۱۹۷۶) كه یك بعد بافتاری (زمینه ای) به طرح افزوده اند این نظریه را پذیرفته اند. شیوه ای كه در آن، تلاقی انگیختگی و لحن دلنواز به درون حالات عاطفی خاص گسترش می یابد، نظری باقی می ماند. چنین استدلال شده است كه هم تعامل مادر ـ كودك و هم بلوغ (رشد) زمینه فرایند جداسازی است. (آلس Als، ۱۹۷۵; برازلتون Brazelton، كسلوسكی Koslowski و ماین Main، ۱۹۷۴; ساندر Sander، ۱۹۷۷) تنظیم حالت كودك می تواند ساز و كاری باشد كه به جداسازی منجر می شود. اگرچه برخی نظریه پردازان تأكید می كنند كه جداسازی عاطفی بیشتر به وسیله عوامل بیولوژیكی تعیین می شود تا عوامل ارتباطی (متعاملی)، اما تركیب این دو نیرو محتمل تر به نظر می رسد. در حالی كه چنین نظریه ای جذاب است، منشأ حالات عاطفی بدون تأیید تجربی باقی می ماند.

یك مدل رشدی ساده تر مربوط به جداسازی می تواند از منظر صرفاً بیولوژیكی مورد ملاحظه قرار گیرد. در چنین مدل بیولوژیكی می توان تصور كرد كه عاطفه یك پارچه و نامتمایز به هنگام رشد متمایز می شود. بر اساس چنین دیدگاهی (به لوئیس و مایتكسون، ۱۹۸۳ مراجعه شود)، میزان جداسازی و آشكار شدن حالات عاطفی مجزّا شده بر اساس جدول های زمان بندی فیزیولوژیكی طرح ریزی شده است. جداسازی از ساختارهای كلی به خاص، فرایندی است مشترك و عام در ساخت شناسی (واژه شناسی); از این رو، هیچ دلیلی وجود ندارد كه چنین احتمالی در رشد عاطفی در نظر گرفته نشود.

به احتمال زیاد، در بین رشد عاطفی، جداسازی حالت های عاطفی وجود دارد كه به عنوان عمل رشد، اجتماعی كردن و رشدشناختی پدید می آید; عنوانی كه مختصراً به آن می پردازم. هرقدر هم فرایندها زمینه ساز این جداسازی باشند، این مدل ذاتاً رشدی است. مدل بدیل این است كه بعضی حالت های گسسته به یك معنا از پیش برنامه ریزی شده و نیازی نیست كه بیش از این متمایز شده باشند. (ایزارد، ۱۹۷۸) این حالت ها در هنگام تولد وجود دارند، حتی اگر تا مرحله ای از رشد امكان ظهور پیدا نكنند. این دیدگاه برخلاف مدل جداسازی است كه در آن، حالت های عاطفی گسسته از حالت نامتمایز اصلی تحول پیدا نمی كند، اما هنگام تولد در شكل متمایز قبلی خود، ذاتی است. در «مدل سیستم های گسسته» حالت های عاطفی خاص با برنامه ای از پیش تعیین شده، به تناسب نیاز زندگی نوزادی ظهور پیدا می كنند. آنها ممكن است با ظهور سایر ساختارها هم رخداد باشند، اگرچه مستقل از آنها هستند. سیستم عاطفی ضرورتاً بر طبق دستورالعمل های بیولوژیكی عمل می كند.

این مدل های مختلف بیانگر تفاوت مفهومی بین تجربه و ساختار است كه در بحث های هیوم و كانت مشهود می باشد. در مورد هیوم، تجربه یك ساختار را به وجود می آورد. (هیوم، ۱۷۳۹/۱۸۸۸) اما در مورد كانت، تجربه جذب ساختارهای ذاتی شده است. (كانت، ۱۷۸۱، ۱۹۵۸) در بررسی رشد عاطفی، سؤالی كه باید به آن پاسخ گفت این است كه آیا حالت های عاطفی، فقط بر اساس رشد شناخت ها ایجاد شده اند و به آنها وابسته اند، یا شناخت ها خود حالت های عاطفی یا ساختارها را ایجاد می كنند؟ چنین تمایزی البته خوب است، اما دلالت های نظری مهمی دارد. چنین تمایزی را در بررسی از ترس می توان مشاهده كرد. (لوئیس و روزنبلوم، ۱۹۷۴) آیا هر حالت ترس، از نظر كیفی مانند سایر حالت های ترس است، یا اینكه حالت های ترس بنا به كاركرد محرك ها متفاوت عمل می كنند؟ برای مثال، آیا حالت ترسی كه به واسطه یك صدای بلند ایجاد شده، همانند حالت ترسی است كه به واسطه تداعی یك دكتر لباس سفید همراه با درد آمپول ایجاد شده است؟ آیا حالت های عاطفی مستقل از شناخت های خاص اند یا به آنها وابسته اند؟ اگر حالت های عاطفی مستقل باشند، نیازی نیست كه به وسیله شناخت ها به وجود آیند.

اولین موضوع در رشد حالت ها به منشأ حالت های عاطفی مجزّا (جدا از هم) مربوط است. دومین موضوع بر تحولات رشدی در حالت های عاطفی، آنگاه كه ظهور پیدا كرده اند، تأكید می كند. برای مثال، كودكان ۸ ماهه ممكن است، رفتارهایی را نشان دهند كه در ظاهر و هنگام نزدیك شدن غریبه ها ترس را منعكس می كند، و كودكان ۲ ساله، زمانی كه چراغ مطالعه متعلق به والدین خود را شكسته اند ممكن است رفتارهای مبتنی بر ترس از خود نشان دهند. آیا حالت های ترس مشابه، منشأ اظهار ترس در هر دو مورد است؟ اگر چه محرك های مربوط به حالت ها و ظرفیت های شناختی كودكان در این دو مورد متفاوت است، اما حالت های عاطفی اساسی ممكن است مشابه باشد.

تحولات رشدی اساسی ممكن است در این موارد رخ دهد:

ـ رویدادهایی كه حالت های عاطفی را ایجاد می كند;

ـ پاسخ های رفتاری كه به حالت ها اشاره دارد;

ـ ساختارهای شناختی كودكان.

مشخص كردن خود حالت عاطفی كه به عنوان عمل رشد تحول پیدا می كند، دشوار است. به هر حال، تغییرات فیزلوژیكی و عصبی كه ارگانیسم های جوان و پیر را از هم متمایز می كند، می تواند خیلی مهم باشد.

با این فرض كه تغییرات فیزیولوژیكی مهمی وجود دارد كه با افزایش سن رخ می دهد، جریان های فیزیولوژیكی كه با حالت های عاطفی ارتباط دارند می توانند به مرور زمان تغییر كنند. آنچه روشن است و در ادامه نشان داده خواهد شد، بیان این حقیقت است كه ظهور عواطف خاص می تواند به شناخت های جدید بستگی داشته باشد، و نیز شناخت های جدید می تواند برای رشد عواطف جدید منظور گردد. مورد اول را می توان مجدداً در مثال مربوط به ترس مشاهده كرد: در حالی كه نوزادان یك ساله ممكن است از افتادن از یك «پرتگاه دیداری» بترسند، از شكست در یك آزمون یا گول خوردن در پرداخت مالیات بر درآمدشان ترسی ندارند! چنین ترس هایی در یك بزرگ سال به بسط رشد اجتماعی و شناختی وابسته است. مورد دوم، یعنی شناخت هایی كه عواطف جدید را ایجاد می كنند، به دسته های عواطف مربوط می شود كه «عواطف سنجشی خودآگاه»۸ نام دارند. این عواطف، مانند غرور و شرم، نمی تواند رخ دهد، مگر اینكه بسط جریان های شناختی اتفاق افتاده باشد. (به ستیپك Stipek، رچیا RecChia و مك كلینتیك Mc Clintic، ۱۹۹۲ مراجعه كنید.)

اظهارات عاطفی

اظهارات عاطفی، به تغییرات چهره ای قابل مشاهده بالقوّه در صورت، صدا و بدن، و سطح فعالیت اشاره می كند. اظهارات عاطفی تا حدودی به عنوان تجلّی حالات عاطفی درونی تلقّی شده است. (اكمن Ekmanو فریسن Friesen، ۱۹۷۴) در واقع، معیار واحدی از حالت های عاطفی متمایزكننده تر از اظهارات عاطفی وجود ندارد. مشكلی كه اظهارات عاطفی دارند این است كه آنها خیلی زود قابل پنهان شدن، پوشیده شدن و به طور كلی، كنترل از سوی افراد هستند. علاوه بر این، اظهارات عاطفی تابع تجربیات فرهنگی و اجتماعی گسترده هستند; بنابراین، رابطه بین اظهارات و حالت ها تا حدودی مبهم باقی می ماند. (لوئیس و مایكلسون ۱۹۸۳)

چند نكته در زمینه تعریف اظهارات عاطفی:

اظهارات عاطفی با توجه به اظهار چهره ای مورد بررسی قرار گرفته و زمانی كه حالت های بدنی مورد مطالعه قرار گرفت، به مطالعه گویایی عاطفی كودكان برحسب حالت های بدنی و فعالیت بدنی توجه كمتری شده است. گفتارها یكی از جنبه های كم اهمیت بیان عاطفی تلقّی شده اند، اگرچه به نظر می رسد آنها انتقال دهندگان فهم حالات عاطفی هستند. علاوه بر این، اظهارات گفتاری بی اندازه قوی هستند و می توانند حالات عاطفی مشابه را در دیگران تحریك كنند. گفتار می تواند بسیار فراگیرتر از اظهارات چهره ای یا بدنی باشد. برای مثال، فیلم ها وقتی به صورت دسته جمعی دیده شوند، خنده دارترند تا اینكه فقط یك نفر آنها را ببیند. به سبب ماهیت فراگیر بودن گفتار، اظهارگفتاری می تواند هدف تلاش های اجتماعی باشد. گریه كردن مورد مناسبی است. عمل گریه كردن، كاملا تحت كنترل قرار می گیرد، همان طور كه والدین كودكانشان را اجتماعی می كنند تا وقتی ناراحتند یا به چیزی نیاز دارند گریه نكنند. حركت (جنبش)۹ می تواند نمونه دیگر اظهار كردن عواطف باشد.

برای مثال، فرار از یك شیئی و دویدن به طرف شیئی دیگر، پاسخ های حركتی هستند كه با عواطف منفی و مثبت ارتباط دارند. علاوه بر این، اغلب كودكان از اسباب بازی یا فرد ناآشنا دور می شوند (فرار می كنند). مستقل از اظهار چهره ای، این كار یكی از موارد ترس محسوب می شود. (سگفر، گرینوود و پاری، ۱۹۷۲). اگرچه اطلاعاتی در زمینه اظهارات عاطفی در هر یك از این چهار جهت (چهره ای، حالتی، گفتاری، و حركتی) وجود دارد، تقریباً به ارتباط بین آنها هیچ توجهی نشده است. این فرض عاقلانه است كه فریاد زدن، گریه كردن، و فرار از یك شیئی حالت عاطفی ترس را منعكس می كند. جهت خاصی كه برای بیان یك عاطفه به كار رفته، ممكن است كار قوانین خاص اجتماعی شدن یا كار سلسله مراتب پاسخی باشد كه در آن، یك جهت مقدم بر جهت دیگر است. چنین سلسله مراتبی ممكن است یا به واسطه مجموعه الزامات بیولوژیكی مشخص شده باشد یا به واسطه مجموعه ای از قوانین اجتماعی. استفاده از یك یا چند مجرا برای بیان یك عاطفه خاص ممكن است به واسطه مجموعه ای مركب از فعل و انفعالات (تأثیرات متقابل) مشخص شود.

یكی از موضوعات خاص مورد علاقه، اثر برخی اظهارات هنگام ممانعت از ظهور بقیه است. جلوگیری از یك جهت خاص عملا می تواند ـ برای مثال ـ به وسیله ممانعت از حركت كردن یك كودك، ایجاد شود. مثلا، اگر كودكان به سبب اینكه در صندلی مخصوص خود حبس شده اند، نتوانند با نزدیك شدن یك ناآشنا فرار كنند، ممكن است حالت درونی خود را پرشورتر (پرتنش تر) به گونه ای دیگر، همچون تغییر ماهیچه های صورت، بیان كنند. نمونه دیگر استفاده از جهات مختلف، برای اظهار عواطفی است كه در كار خود در خصوص اضطراب رخ می دهد. ما (لوئیس، رامسی Ramsay و كاواكامی Kawakami) دریافتیم ـ برای مثال ـ نوزادانی كه عاطفه مربوط به ناراحتی هنگام درد را ابراز نمی كنند، به احتمال زیاد واكنش های بزرگی مربوط به غدد فوق كلیوی از خود نشان می دهند. سائومی (Suomi، ۱۹۹۱) و لوین (Levine) و وانیر (Wiener، ۱۹۸۹) به پدیده مشابهی در موجودات غیر انسان دست یافتند. میمون هایی كه به سبب جدا شدن مادرانشان با صدای بلند گریه نمی كردند، به احتمال خیلی زیاد واكنش های بزرگ تری مربوط به غدد فوق كلیوی نشان می دادند. بنابراین، ارتباط بین جهت های اظهار می تواند نقش مهمی در تعیین اظهارات عاطفی ارائه شده و شدت آنها ایفا كند.

رشد اظهارات عاطفی

سؤال مربوط به رشد اظهارات عاطفی به شكل های فراوانی مطرح می شود. كاملا روشن است كه اظهارات عاطفی مجزّا را می توان در نوزادان در پایین ترین سنین مشاهده كرد. اگرچه بحث هایی در مورد تعداد عواطف مجزّا كه قابل رؤیت اند (در مقابل عواطف مركب) وجود دارد، اما نظریه های مربوط به رشد اظهار عاطفی به این امر بستگی دارد كه ما بپذیریم اظهارات عاطفی مستقیماً با حالات عاطفی مرتبطند یا نپذیریم. حتی از این محوری تر به مسئله رشد اظهارات عاطفی، دستگاه خاصی است كه برای اندازه گیری آنها به كار رفته است. به سبب اینكه دستگاه های اندازه گیری برای كدگذاری اظهارات به غیر از جهت چهره ای آنها، كمیابند، آگاهی اندكی درباره رشد سایر اظهارات وجود دارد. بنابراین، بیشترین توجه به اظهارات چهره ای و رشد آنها معطوف شده است.

مشكل رشدی دیگر به مسئله قرینه مربوط می شود. اظهارات عاطفی ممكن است به حالت های عاطفی و به محرك های خاص مرتبط باشند، و احتمال مشاهده یك اظهار عاطفی به ماهیت ارتباط ها بستگی دارد; یعنی، یك محقق باید بداند چه چیزی احتمال دارد بچه را بترساند تا اینكه اظهارات مربوط به ترس را ایجاد كرده و اندازه گیری نماید. از آنجا كه محرك های عاطفی یك دوره رشدی دارند ـ آن گونه كه در بالا بحث شد ـ و اظهارات عاطفی در یك موقعیت خاص ایجاد می شوند، بررسی رشد اظهارات پیچیده تر از چیزی است كه به نظر می آید. ناكامی در مشاهده یك اظهار در واكنش به یك محرك خاص، زمینه را برای استنباط اینكه عاطفه در آن سن (خاص) اظهار نمی شود، فراهم نمی كند; زیرا ممكن است تحت شرایط دیگر اظهار شود.

بنابراین، دوره رشدی مربوط به اظهارات عاطفی، ناشناخته است. علاوه بر این، والدین در واكنش به این درخواست مطرح شده كه نظر خودشان را درباره اولین اظهار عاطفی كودكانشان بیان كنند، مشكلی نخواهند داشت. (پانابكر Pannabecker، امد، جانسون، ستنبرگ و دیوید، ۱۹۸۰) به طور كلی، والدین درباره زمانی كه به نظر آنها كودكان اولین بار از خود عاطفه خاص نشان می دهند، موافق هستند. به هر حال، چیزی كه باید مشخص شود این است كه آیا پاسخ های آنها واكنشی است از زمانی كه عواطف واقعاً ظهور پیدا می كنند یا اینكه پاسخ های آنها نظام اعتقادی خود آنها را در این خصوص منعكس می كند.

احتمالا اگر چنین سؤالاتی از والدین با فرهنگ های مختلف یا در زمان های تاریخی متفاوت پرسیده شود، نتایج متفاوتی به دست خواهد آمد. بنابراین، در حالی كه ۷۸ درصد از والدین آمریكایی خشم را در نوزادشان در سه ماهه اول زندگی مشاهده می كنند (پانابكر، ۱۹۸۰) این ممكن است سبب شود كه در فرهنگ هایی كه پرخاشگری كمتری در آنها وجود دارد، والدین پیدایش خشم را تا حدودی دیرتر مشاهده كنند. مسئله ای كه در رابطه با پیدایش اظهارات عاطفی و مفهوم آنها وجود دارد كاملا پیچیده است. چهره، مجموعه فعال ماهیچه هاست; احتمال دارد مجموعه پیوسته ای را ایجاد كند كه با انعكاس عواطف خاص قابل اندازه گیری باشد.

با دیدن چهره های خاص در زمینه های خاص ما بیشتر باور می كنیم كه اظهارات عاطفی خاص حالت اساسی ویژه ای را در نوزادان و كودكان منعكس می كند. بنابراین، برای مثال، وقتی كودكان با نزدیك شدن یك ناآشنا در چهره، نگرانی یا ترس نشان می دهند، این حالت ترس برای ما باور كردنی تر است از زمانی كه به خاطر ترس از غریبه به طرف مادر خود كه در كنارش نشسته است، روی برگرداند.

من و همكارانم (آلساندری Alessandri، سولیوان Sullivan و لوئیس، ۱۹۹۰) واكنش های چهره ای كودكان را هنگامی كه آنها كار ساده كشیدن یك نخ برای روشن كردن اسلاید را یاد می گیرند مشاهده كرده ایم. در جریان فراگیری آنها كه براساس میزان افزایش كشیدن نخ اندازه گیری می شد، ما اظهارات عاطفی خاصی را مشاهده كرده ایم كه ظاهراً برای شكل خاصی از یادگیری مناسب است. بنابراین، مثلا، كودكان وقتی به حل مسئله وادار می شوند علاقه نشان می دهند، وقتی مسئله را حل كردند، خوشحال می شوند و از این كار لذت می برند، و زمانی كه كاملا بر كار مسلط شدند و آن را با مهارت فرا گرفتند، نسبت به آن بی علاقه و بی حوصله می شوند. علاوه براین، كودكان وقتی در مقابل واكنش و پاسخ مفید آنها دخالتی صورت پذیرد با چهره ناراحتی خشم خود را نشان می دهند. این چهره ها كه در موقعیت های خاص ابراز می شود، به ارتباط بین اظهار چهره ای و حالت درونی معنای مورد قبول می دهد.

به علاوه، این سؤال كه آیا یك اظهار چهره ای واقعاً حالت عاطفی را منعكس می كند، نمی تواند پاسخی داشته باشد. در حقیقت، به جز برای گزارش شخصی (خودسنجی) پدیدارشناختی، نمی توان حتی در خصوص بزرگ سالان، در این مورد گفتوگو كرد. بزرگ سالان اغلب كاری می كنند كه چهره آنها حالت های عاطفی كه دارند، منعكس نكند.

ایزارد (۱۹۷۸) اعتقاد دارد كه بین اظهارات عاطفی و حالت های آنها، ارتباط ذاتی وجود دارد. به هر حال، هیچ دلیلی برای فرض این مورد وجود ندارد. در حقیقت، هر كس ممكن است در زمینه فرایند رشدی به عنوان ارتباط اظهارات با حالت ها بیندیشد. متناوباً، ممكن است هیچ رشدی وجود نداشته باشد; ممكن است، از ابتدا، یك ارتباط ذاتی بین اظهار چهره ای و برخی حالت های درونی اساسی وجود داشته باشد. (لوئیس و مایكلسون، ۱۹۸۵)

تجربه های عاطفی

تجربه های عاطفی، تفسیر و ارزیابی افراد از حالت و اظهار عاطفی درك شده آنهاست. تجربه عاطفی ایجاب می كند كه افراد به حالت های عاطفی خود (مثلا تغییرات در رفتار فیزیولوژیكی عصبی)، و نیز به وضعیت هایی كه در آنها تغییرات رخ می دهد، به رفتارهای دیگران، و به اظهارات خود توجه كنند. با توجه به این امور، انگیزه ها نه خودكار است و نه ضرورتاً خودآگاه. تجربه عاطفی ممكن است به سبب رقابت محرك با چیزی كه توجه ارگانیسم را به خود جلب كرده، رخ ندهد. برای مثال، به داستان زیر توجه كنید: خودرویی كه راننده آن یك زن است، ناگهان چرخ جلوی آن پنچر می شود; خودرو وسط جاده سُر می خورد و از مسیر اصلی منحرف می شود، اما زن موفق می شود كه آن را كنترل كند و در كتار جاده متوقف نماید. حالت جسمانی او و نیز اظهار چهره ای ممكن است نشان دهد كه وقتی او خودرو را كنترل می كرده حالت عاطفی غالب بر او، ترس بوده است; زیرا توجه او كاملا در جهت كنترل خودرو بوده است. به هر حال، او از حالت درونی خویش یا از اظهارات (عاطفی) خود آگاه نیست. او فقط بعد از اینكه از خودرو پایین آمد و تایر را بررسی كرد، ترس را تجربه می كند. تجربه های عاطفی، بنابراین، مردم را به كسب مجموعه ای از محرك های برگزیده وادار می كند. بدون توجه، اگر حالت عاطفی وجود نداشته باشد، تجربه های عاطفی ممكن است رخ ندهد.

نمونه های دیگری نیز وجود دارد. از منظر پزشكی، یك مریض ممكن است در حالت عاطفی خاص قرار داشته باشد (مثلا افسردگی)، اما ممكن است به برخی از آثار این حالت توجه كند (مثلا خستگی)، و بنابراین، ممكن است فقط خستگی را تجربه كند. یا یك مریض ممكن است درد را در دندان پزشكی احساس نكند (تجربه نكند); چون مشغول استفاده از گوشی یا شنیدن صدای بلند موسیقی است.

تجربه عاطفی ضرورتاً آگاهانه نیست. اگر كسی بخواهد بین تجربه های آگاهانه و ناآگاهانه فرق بگذارد، باید گفت: تجربه های عاطفی ممكن است در سطوح مختلف خودآگاهی رخ دهد. چنین تحلیل ها اساس بسیاری از تفكرات روان تحلیلی را تشكیل می دهد. برای مثال، افراد ممكن است دارای حالت عاطفی ناراحتی باشند; یعنی، با تكنیك های اندازه گیری مناسب، فرد نمونه ای از واكنش های فیزیولوژیكی درونی را خواهد یافت كه خشم را نشان می دهد. علاوه بر این، این افراد ممكن است نسبت به اشیا یا اشخاصی عمل كنند كه موجب ناراحتی آنها شده اند، به شیوه ای كه گمان می رود رفتار آنها، در واكنش به یك حالت درونی ناراحتی، از روی عمد است. به جز این، افراد ممكن است انكار كنند كه آنها احساس ناراحتی می كنند یا با ناراحتی عمل می كنند. در وضعیت درمانی، چنین افرادی ممكن است:

(۱) خشمگین و ناراحت نشان دهند;

(۲) عمداً به عنوان پیامد آن ناراحتی از خود واكنش نشان دهند. فرایند درمانی می تواند بیشتر روشن سازد كه جریان های ناخودآگاه به شیوه ای موازی با جریان های خودآگاه عمل می كنند. ساز و كارهای دفاعی ـ برای مثال ـ كارشان جدا كردن سطوح آگاهی است. اگرچه آگاهی ممكن است در سطح خودآگاه نباشد، آگاهی ناخودآگاه نیز می تواند تأثیرات شدیدی بگذارد. لغزش زبان، حوادث و رفتارهای خودآگاه غیرعمدی ممكن است همگی مظهر آگاهی ناخودآگاه عمدی باشند. (فروید، ۱۹۰۱ / ۱۹۶۰) بنابراین، مردم ممكن است حالت های درونی و اظهارات (عاطفی) خود را تجربه كنند و از این تجربه آگاه باشند، یا این حالت ها و اظهارات را به شیوه ای ناخودآگاه تجربه كنند كه درك خودآگاه تجربه با آن شیوه ممكن نیست. حتی از این بالاتر، ما فرض كرده ایم كه یك حالت درونی وجود دارد كه تجربه شده است. با بحث هایی كه صورت گرفته، تجربه كردن یك عاطفه نباید به هیچ وجه بر یك حالت درونی متكی باشد. در حقیقت، هیچ حالت درونی وجود ندارد. برای كسانی كه به تركیب مجموعه واحدی از متغیرهایی كه یك حالت خاص را مشخص می كنند اعتقاد ندارند، تجربه حالت چیزی بیشتر از یك ساختار شناختی، بهره گرفتن از ادراك هایی همچون طبیعت تجربه، تاریخ گذشته، واكنش های دیگران، و مانند آن نیست.

در چنین دیدگاهی، تجربه های عاطفی، خود، حالت های یگانه و خاص اند. از منظر ساختاری شناختی، چنین دیدگاهی از عواطف، كاملا قابل استدلال و عاقلانه است. در واقع، اطلاعات مربوط به بیمارانی كه آسیب فقراتی دارند (ستون فقرات آنها آسیب دیده است)، نشان می دهد كه تجربه های عاطفی می تواند بدون حالت های فیزیولوژیكی خاص رخ دهد. بنابراین، برای مثال، بیماران قطع نخاعی از دریافت پیغام های عصبی از ناحیه زیركمر كه تجربه های شهوانی جنسی را گزارش می كند، ناتوانند، هرچند كه هیچ اطلاعی از آن حالت (عاطفی) ندارند. آنها تجربه را بر پایه دانش گذشته خود می سازند و نه براساس تغییراتی كه در حالت فیزیولوژیكی عصبی آنها ایجاد می شود. تجربه های عاطفی از طریق تفسیر و ارزیابی حالت ها، اظهارها، وضعیت ها، رفتارهای دیگران، و اعتقاد به آنچه كه باید اتفاق افتاده باشد، رخ می دهد. تجربه های عاطفی، بنابراین، به فرایندهای شناختی وابسته اند.

فرایندهای شناختی مانند تفسیر و ارزیابی، بیش از اندازه پیچیده اند و متضمّن انواع فرایندهای ادراكی، حافظه، و پرداختن۱۰ می باشند. ارزیابی و تفسیر نه تنها فرایندهای شناختی را در برمی گیرد كه اعضای بدن را نیز به عمل بر طبق اطلاعات قادر می كند، بلكه خیلی زیاد به اجتماعی كردن، كه زمینه تجربه عاطفی را فراهم می كند، وابسته اند. مقرّرات خاص اجتماعی كردن كمتر مورد مطالعه قرار گرفته و خوب درك نشده اند. (لوئیس و مایكلسون، ۱۹۸۳; لوئیس و سارنی Saarni، ۱۹۸۵، و نزدیك تر از آن، به كاهلباق Kahlbaugh و هاویلند، Hviland، ۱۹۹۴ در خصوص بحث از قوانین اجتماعی، رجوع شود.)

نه تمام نظریه های تجربه عاطفی نیازمند زمینه عاطفی اند نه اینكه تمام نظریه ها قایلند كه یك حالت عاطفی اساسی وجود دارد. به هر حال، تمام تجربه عاطفی مستلزم یك فرایند تفسیری ارزیابی كننده است كه شامل تفسیر حالت های درونی، زمینه عاطفی، رفتار دیگران، و معنایی است كه فرهنگ ارائه می كند.