Beating

 

رفتار خشونت آمیز با کودک چه تاثیرات روحی و روانی روی وی می گذارد و موجب چه آسیب هایی بر بدن وی می شود؟

کسی که در مقطعی کوتاه هم به ناراحتی روانی خفیفی دچار شده باشد، تائید می‌کند که مشکلات روانی بسیار دردناک‌تر از مشکلات جسمی است.
اگر در قدیم، کتک زدن بچه‌ها اتفاقی مرسوم در بسیاری از خانواده‌ها بود، حالا با تغییر نسل و تاثیر رسانه‌های مختلف، تنبیه جسمی کودکان به نسبت گذشته کمرنگ شده است.

البته این حرف‌ها به این معنی نیست که در جامعه ما تنبیه جسمی کودکان متوقف شده باشد و هنوز هم خانواده‌هایی هستند که به محض دیدن کوچک‌ترین خطایی از کودکشان، او را از ضربات مشت و لگد بی نصیب نمی‌گذارند، اما رشد باسوادی در جامعه و افزایش سطح تحصیلات والدین، ناخودآگاه باعث شده است که حداقل تنبیه جسمی کودک در اذهان عمومی، اتفاقی مذموم و ناپسند باشد.

اگرچه همین موضوع هم دستاورد کمی نیست و در جای خودش هم می‌توان به آن بالید، اما اگر قرار باشد که تنبیه روانی کودک، جای تنبیه جسمی را بگیرد، آن وقت است که دیگر کمرنگ شدن تنبیه جسمی کودکان در جامعه، چندان جای افتخار ندارد و اصلا چه بسا در این شرایط خیلی‌ها دعا کنند که ‌ای کاش مثل قدیم، بچه‌ها تنبیه جسمی می‌شدند، اما حداقل روح و روانشان از خشونت‌های عاطفی در امان می‌ماند.

مصداق‌های خشونت عاطفی

وقتی از خشونت عاطفی کودکان حرف می‌زنیم و می‌گوییم باید با این پدیده مقابله شود، منظورمان این نیست که کودک هر کاری که دلش خواست انجام دهد، اما والدین در برابر او ساکت باشند.

مثلا وقتی کودکی حق برادر یا خواهر خودش را پایمال می‌کند، محرومیت چند ساعته از تماشای تلویزیون می‌تواند کودک را نسبت به عواقب کارش آگاه کند و در واقع، مکانیسم بازدارنده‌ای برای جلوگیری از تکرار این اتفاق باشد.

اما این تنبیه‌ها وقتی معنی خشونت عاطفی می‌گیرد که والدین از آن سوی بام می‌افتند و با هر بهانه و دلیلی، کودک را از حقوق انسانی‌اش محروم می‌کنند.

خطاب کردن کودک با الفاظ نامناسب، تحقیر او در جمع‌های خانوادگی، توهین و بی‌احترامی به کودک، لقب زشت دادن، محبت نکردن و درآغوش نگرفتن فرزند، دروغ گفتن به کودک و ترساندن مداوم او، اسمش تنبیه بازدارنده نیست. این تنبیه‌ها بیشتر از این‌که کودک را از کار خطا دور کند، او را از مسیر رشد و تکامل دور کرده و شخصیت کودک را نابود می‌کند.

پدر و مادری که با کودکشان حرف نمی‌زنند و فقط وقتی او را می‌بینند که کار خطایی – به زعم والدین- از کودک سرزده باشد، چنین پدر و مادری هم نمی‌توانند شایستگی تربیت صحیح کودک را داشته باشند.

یا والدینی را فرض کنید که همیشه توانایی کودک خانواده‌ای دیگر را به رخ کودکشان می‌کشند که تاثیر این رفتار مخرب نیز بمراتب بدتر از تنبیه‌های جسمی است.

همچنین نوع حادتری از خشونت عاطفی علیه کودکان، رفتارهای ناهنجار و زننده‌ای است که برخی والدین انجام می‌دهند و کودک به ناچار باید تماشاگر این صحنه‌ها باشد.

مثلا وقتی پدر خانواده‌ای، مقابل فرزندش هر حرف رکیک و فحشی به زبان می‌آورد یا جلوی چشم کودکش مواد مخدر مصرف می‌کند، این کودک به ناچار در شرایطی قرار می‌گیرد که مجبور است این خشونت‌های عاطفی را ببیند؛ حتی اگر خود کودک هم احساس بدی نسبت به دیدن این صحنه‌ها نداشته باشد.

تاثیر دیدن این رفتارهای مخرب می‌تواند اثری عمیق و ماندگار روی روان کودکان داشته باشد؛ طوری که تاثیر اینگونه خشونت‌های عاطفی می‌تواند تا پایان عمر هم از افراد جدا نشود.

خشونت عاطفی، حاصل شناخت ناقص

«اگر بخواهیم در یک کلام مبحث خشونت عاطفی علیه کودکان را بررسی کنیم، باید بگوییم که خشونت عاطفی بر ضد کودک، حاصل نشناختن زوایای مختلف شخصیت کودک است.»

اینها بخشی از گفته‌های محمد جعفر صفایی، روان درمانگر و مدرس آموزش خانواده است که در گفت‌وگو با جام‌جم تاکید دارد: وقتی کودک را نمی‌شناسیم و نمی‌دانیم چه چیزهایی کودک را می‌آزارد، خیلی اوقات نتیجه‌اش همین خشونت‌های عاطفی می‌شود. در حقیقت، خشونت عاطفی علیه کودکان، نتیجه مستقیم سوءتفاهم و درک نادرست والدین از کودک است.

به اعتقاد او وقتی برای خانواده‌ای، پی‌ریزی شخصیت کودکشان بی‌اهمیت باشد و کودک را در محیط خانواده، کم ارزش بشمارند یا ملاحظه‌های عاطفی و توجه دلسوزانه را در مواجهه با او رعایت نکنند، همه اینها نتیجه‌اش این می‌شود که کودک دچار سرخوردگی عاطفی می‌شود و روح و روانش در تنبیه مداوم قرار می‌گیرد.

آموزش؛ کلید حل مساله

اگر با خودمان رو راست باشیم، نحوه تربیت فرزندان ما بشدت متاثر از نوع تربیتی است که والدین ما روی کودکشان اعمال کرده‌اند. درحقیقت می‌شود گفت نوع مواجهه ما با کودکمان، شکل تغییر یافته و امروزی همان تربیت درست یا غلطی است که والدین ما سعی در اجرای آن داشتند.

انتقال نوع تربیت فرزند از نسلی به نسل دیگر، متداول‌ترین شکل تربیتی است که اغلب ما به طور ناخودآگاه همان رویه را پی می‌گیریم. یعنی برای تربیت کودکمان پا در همان جای پایی می‌گذاریم که پدر و مادرمان گذاشته بودند.

صفایی هم بر این باور است که این روزها کمتر خانواده‌ای پیدا می‌شود برای تربیت کودک، از کمک روان‌شناسان و مشاوران استفاده کند و خیلی از خانواده‌ها حس می‌کنند که خودشان نحوه تربیت صحیح کودک را می‌دانند.

به اعتقاد این روان‌شناس بالینی، فقط وقتی می‌شود شاهد کاهش خشونت عاطفی علیه کودکان باشیم که خانواده‌ها با نحوه تربیت صحیح کودک آشنا باشند و خشونت عاطفی را جایگزین خشونت جسمی نکنند.

شخصیت کودک و رشد اجتماعی او فرآیندی است که ذره ذره شکل می‌گیرد، یعنی رشد اجتماعی کودک به یکباره حاصل نمی‌شود. صفایی هم با تاکید بر همین موضوع اشاره می‌کند که اگر والدین به همین مساله ساده واقف باشند، آن وقت مراقب خیلی از رفتارهای کوچک خود هستند.

به تعبیر دیگر اگر والدین بدانند که با هر خشونت عاطفی علیه کودکان چه تاثیر مخرب و بزرگی بر آینده کودک بر جای می‌گذارند و تا چه اندازه فرآیند اجتماعی شدن کودکان و رشد عاطفی آنها را با تاخیر و اختلال مواجه می‌کنند، در آن صورت والدین نسبت به کوچک‌ترین خشونت‌های عاطفی نسبت به کودکان حساس می‌شدند و از تنبیه‌های سخت روانی علیه کودک اجتناب می‌کردند.

آموزش به والدین برای تامین سلامت جسمی و روانی کودک، خلأ بزرگی است که به گفته صفایی، باید در سطح وسیعی این خلأ در بین خانواده‌ها برطرف شود.

این خلأ آموزشی هم ربطی به میزان تحصیلات والدین ندارد. پدر و مادر تحصیلکرده هم برای تامین سلامت روان کودکشان نیاز به مشاوره و آموزش دارند. به طور مثال، حتی اگر پدر و مادر، هر دو هم پزشک باشند، تضمینی نیست که بدون آموزش مطالعه برخورد صحیح با کودک، فرزند آنها دچار خشونت عاطفی در محیط خانه نشود.

از خشونت توامان تا تکثیر ناهنجاری

یکی از انواع شدید خشونت عاطفی علیه کودکان را باید شکلی از خشونت توامان و ترکیب یافته از خشونت جسمی و عاطفی دانست. ترکیب این دو شکل از خشونت، روان کودک را بیشتر از خشونت عاطفی صرف، به هم می‌ریزد و تبعات خشونت عاطفی را چند برابر می‌کند.

صفایی، بخش زیادی از دلایل این نوع خشونت افسارگسیخته را در وجود نوعی حس مالکیت در والدین نسبت به کودکان می‌داند.

به باور این روان‌شناس، هنوز هم خیلی از خانواده‌ها هستند که به کودک به عنوان ابزار و اموال شخصی نگاه می‌کنند؛ به گونه‌ای که حس می‌کنند مالکیت کودک خود را در اختیار دارند؛ بنابراین هرطور که دلشان بخواهد، می‌توانند با او برخورد کنند.

در این خانواده‌ها که معمولا خشونت عاطفی علیه کودک در بالاترین سطح ممکن قرار دارد، به زعم صفایی، احترام انسانی برای کودک نیز جایگاهی ندارد و هنوز به کودک به عنوان یک انسان دارای حقوق انسانی و شهروندی نگاه نمی‌شود. سرراست‌تر این‌که این نوع والدین، سلامت روان کودک برایشان اهمیتی ندارد، چون هنوز او را به عنوان یک انسان صاحب درک نمی‌شناسند.

در سطحی دیگر، اگر کمی موشکافانه تر هم به این موضوع نگاه کنیم، تبعات این خشونت عاطفی ممکن است به نسل‌های بعد هم سرایت پیدا کند.

فردی که در دوران کودکی با بدترین شکل از توهین‌های کلامی، روبه‌رو بوده و همچنین همواره مورد تحقیر، قضاوت، مقایسه و اتهام قرار گرفته است، بسیار مستعد است که در دوران بزرگسالی، مشابه چنین برخوردهایی را با کودکش داشته باشد. البته نباید این نکته حیاتی را هم فراموش کرد که گاهی ممکن است خشونت عاطفی علیه کودک از سوی افرادی خارج از اعضای خانواده انجام شود که در چنین شرایطی دخالت سریع والدین می‌تواند از بحرانی شدن وضعیت جلوگیری کند.

اما نتیجه واضح این است که اگر کودکی از سوی اعضای خانواده یا دیگران مورد خشونت عاطفی قرار بگیرد و کودک در همین وضعیت به حال خودش رها شود، کمترین آثار منفی این اوضاع و احوال این است که کودک اعتمادش را به دیگران از دست می‌دهد؛ طوری که با تحقیر شدن‌های مداوم، در نهایت احساس بی‌ارزش بودن به کودک دست می‌دهد و حتی در صورت تداوم این وضعیت ناگوار، اختلالات روانی جدی نیز در کمین این کودک خواهد بود.

روزنامه جام جم،